کوه زندگی بی پایان

کوه زندگی بی پایان

دفتر خاطرات
کوه زندگی بی پایان

کوه زندگی بی پایان

دفتر خاطرات

زندگی مثل جریان متناوب میمونه. مهم اینه به جریان مستقیم تبدیل بشه یا لااقل یکسو بشه.

1-امروز داشتم با مادرم صحبت میکردم. میگفت میترسم من اینهمه مخالفم باز بره کار خودشو بکنه و من در نهایت بشم آدم بد این داستان.

بهش گفتم خب اگه واقعا میتونی این شخص رو به عنوان عروس قبول کنی، مخالفت نکن. در نهایت زندگی خودشه. 

2-چندبار به مادر  گفتم که داداش دیگه اون آدمی که شما میشناسی نیست. عوض شده. توی خیلی چیزا عوض شده. اون آدمی که شما رو حرفش قسم میخوردی نیست. الان صاف صاف راه میره و دروغ میگه. عین خیالش هم نیست. خیلی از حرفهایی که قبلا انکار میکرد داره یکی یکی ثابت میشه. (ولی مادرها نمیتونن واقعیت بچه هاشونو ببینن)

بی نظمی روحی

این چند ماهه نظم زندگیم بهم ریخته، از یه طرف نوع کار، از یه طرف دانشگاه، از یه طرف وقتی که دیگه واقعا برای خانواده نمیمونه. امروز بعد از چندماه، همسر کاسه صبرش لبریز شده و واقعا بهش حق میدم.

اینا یه طرف، سمت دیگه هم کارای داداشه که فکر نمیکنه، نمیسنجه، داره احساسی تصمیم میگیره، زن گرفت و بعد از چند سال طلاق داد. الان دوباره میخواد زن بگیره. اونم کسی که مادر به صد دلیل منطقی به شدت مخالفه، اما پاشو کرده توی یه کفش که میخوام. پدر هم که اصلا خبر نداره،میترسیم بهش بگیم، سنش بالاس خدایی نکرده براش اتفاقی میفته.

 اون روز مادر داشت گریه میکرد.