کوه زندگی بی پایان

کوه زندگی بی پایان

دفتر خاطرات
کوه زندگی بی پایان

کوه زندگی بی پایان

دفتر خاطرات

سیب زمینی باشیم

خیلی سعی میکنم مثل سیب زمینی بی رگ باشم و چیزی برام مهم نباشه یا توقعی از هیچکس نداشته باشم ولی بعضی وقتا واقعا نمیشه.

 بچم مریض بوده و با داداشم توی یک ساختمون زندگی میکنیم، حتی یکبار نه اومده پیشش و نه حالشو پرسیده و نه اینکه اصلا زنگ زده. اینا مهم نیست  دیگه توقعی هم ندارم. 

توقع از پدر و مادر خودم دارم که عقلشونو دست بچشون ندن. نذارن هرکاری که خواست بکنه و یا که هرچی گفت براش سریع آماده بشه. منم که غریبه ای بیش نیستم. باید از بقیه بشنوم. امروز با خواهرم صحبت میکردیم بهش میگفتم انگاری تو توی این خانواده غریبه ای و من یک قدم غریبه تر. شاید یه حرفایی به تو بگن اما همونا روهم  به من نمیگن.

میگن هرجا حسین حسین شنیدید که حتما نذری نمیدن. شاید دارن ماشین هُل میدن .

درس

از چهار درسی که این ترم داشتم، دوتا رو پاس شدم و دوتا به علت غیبت در جلسه امتحان صفر.

ولی از اون جایی که درسهایی که صفر شدم، جزو درسهای جبرانی حساب میشه، اهمیتی نداره. چون نه جز معدل ترم و نه معدل کل به حساب میاد. اینارو اگه خدا بخواد میذازم واسه ترم ۴.

این ترم ۹ واحد گرفتم ولی تا حدودی سخته چون یکی از استادا تهدید کرده که هرکی ۳ جلسه غیبت کنه، اسمشو میدم آموزش تا صفر براش رد کنن.

بی شرح

قانون گردباد بود روزگار را

جز خار و خس زمانه به بالا نمی برد

ادامه

دو هفتس که درگیر این سرفه های تموم نشدنی هستم. اینقدر سرفه کردم که دیسک کمرم دوباره باعث کمردردم شده. چند روز اول کمرم از درد اصلا صاف نمیشد الان بهترم . ولی بدون اسپری اینقدر سرفه میکنم که ریه هام آتیش میگیره. 

این هفته دانشگاه نرفتم. یکی از نمراتم زدن. 16 شدم. فکر میکردم میفتم ولی استاد کمک کرده. چون روز امتحان مغزم هنگ کرد و چیزی ننوشتم که خودم پاس بشم.

پروژه شبیه سازی مونده و هنوز تمومش نکردم. 4 روز بیشتر فرصت نیست. بدبختی اینه که بقیه هم از من کمک میخوان و منم موندم پروژه خودم چکار کنم.

بیماری

در ادامه سلسله بیماریهای بی انتها، سرفه اومده سروقتم. رفتم فوق تخصص ریه و مشخص شد که برونشیت دارم. کهکلا چیز مهمی نیست. فعلا یکماه دارو و اسپری نوشته بعدش دوباره برم پیشش برای تست و عکس ریه.
دیشب موقع مسواک زدن داشتم سرفه میکردم که دیدم سرفه هام همراه با خونه. به همسر چیزی نگفتم که نگران نشه. چون همسر کلا خیلی آدم دل نگرانیه. ولی امروز دیگه خون نبود. منتظرم چند روزی بگذره ببینم بهتر میشم یا نه. اگه نشدم باز برم پیش دکتر.

سوالات بی جواب

چند روز پیش داشتم با همسر صحبت میکردم در مورداینکه اگه شرایط مهاجرت اوکی بشه چکار میکینم.

یاد زندگی تمام کسانی افتادم که از اینجا به امید آینده بهتر برای خودشون و بچه هاشون، رفتن. نمیدونم پشیمونن یا اینکه برعکس راضین. عکس ها و فیلم های توی یوتیوب این آدمها رو میبینم  که از خوشحالیشون میگن، از شرایط خوبشون، نمیتونم بفهمم که این خوشحالیا واقعیه یا فقط جلوی دوربینه. یا اینکه از فقط خوشحالیشون فیلم گرفتن.

بعدش به خودم و خانوادم فکر میکنم که من از زندگی چی میخوام. واقعا چیزهایی که میخوام اونجا هست؟ اون خوشبختی، اون زندگی، اون کمالی که ما در احتمالا غرب میبینیم، برای من هست یا نه؟ یا اینکه من آدمی هستم که از صفر شروع کنم یا نه؟ اصلا کسانی یا چیزهایی که از دست میدم چی؟ ارزشش رو داره یا نه؟

هییچوقت نتونستم جوابی برای این سوالا پیدا کنم. اگر پیدا میکردم مطمئنا توی زندگیم راضی تر و خوشحال تر بودم.

غرنامه

یک هفتس خودم، همسر و بچه درگیر ویروس گوارشی که شایع شده شدیم. اونم دقیقا زمانی که امتحان دارم. حتی یکبار هم نتونستم درس رو  روخوانی کنم چه برسه که درست  بخونم. یکشنبه هم امتحانه. دوتا از درسام رو که اصلا امتحان ندادم. اون اولی هم خراب کردم. امیدم لااقل به این بود که از قرار معلوم اینم قراره خراب بشه. باز خوبه لااقل نصف نمره پروژه اس.

درخواست تغییر نوع کار دادم. دیگه نمیتونم بصورت نوبتکاری کار کنم. خسته شدم. هیچیش مثل آدم نیست. ۹ روز شیفت ۸ ساعته کار کنی که ۳ روز استراحت داشته باشی. اونم استراحتی که زمانی که شروع میشه، شب قبلش شبکار بودی و با خستگی میای خونه یعنی عملا اولین روز استراحت، هیچی. کاش  لااقل شیفت ۱۲ ساعته بود. رفت و آمد کمتر میشد. استراحت بیشتر میشد. الان کلا در حال رفت و آمدی.

از اونور چیزهایی میبینی که انگیزه ت واسه کار از بین میره. برخورد روسای بالاتر، زیرآب زنی همکاران. بی اهمیتی شرایط نفرات واحد برای رییس واحد و هزار چیز دیگه.

کاش جرات اینو داشتم که این کار رو ول میکردم و میرفتم خودم واسه خودم کار کنم...

آنچنان سوخته این خاک

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست


هوشنگ ابتهاج

دنیای بی وفا

نمیدونم اینکه میگن فلانی مُرد و راحت شد چقدر درسته. اما اطرافیان چی؟ پدر و مادر پیری از مال دنیا فقط یک دختر دارن و اون دختر برای اینکه پدر و مادر پیرش بتونن زندگی کنن مجبوره واسه خواستگاراش شرط بذاره که فقط در صورتیکه موافقم که توی خونه پدر و مادرم زندگی کنیم. چون باید مواظب اونها باشم و احتمالا خیلی از اون خواستگارا با شنیدن این شرط منصرف میشن ولی در نهایت یک مرد(مرد نه به عنوان جنس نر بودن به عنوان انسان) پیدا میشه و شرطشو قبول میکنه. اما همین دختر بعد از چند سال زندگی، به تومور مبتلا میشه و متاسفانه بعد ادو سال با سختی زندگی کردن و مخفی کردن مشکلش از پدر و مادرش که نکنه بفهمن و دق کنن، تسلیم مرگ میشه و پدرو مادر پیرش،  بچه های کوچولوش و شوهرشو تنها میذاره.

واقعا راحت شد؟ تا آخرین لحظه زندگی و قبل از تسلیم شدن به مرگ، به فکر خودش بود؟ بعید میدونم. 

امتحان

دیروز امتحانمو به معنای واقعی خراب کردم. خراب تر از چیزی که میتونستم از قبل حتی تصور کنم. سر امتحان مغزم به معنای واقعی گیر کرد. یعنی همه چیز پرید. مهم نیست که پاس بشم یا نه. مهم اینه درسی بود که ازش لذت میبرم و نمیخواستم فقط پاس بشم