۱- دقیقا زمانیکه فکر میکنی از یکمی از مشکلاتت حل شده و داری از بقیه شون هم رد میشی، یهو یه سنگ بزرگ میفته نه حتی سر راهت، دقیقا میخوره توی سرت.
۲- جمعه میخواستیم بریم روستامون، مادر همسر زنگ زد که قبل از اومدنتون برید خونه ما یه چیزی بیارید، رفتیم خونه شون،چون خونه شون کسی نبود و همسر کلید انداخت رفت توی خونه. وقتی اومد دیدم عصبانی و ناراحته. چون توی ماشین تنها نبودیم منم چیزی نگفتم. شب موقع برگشتن به خونه تعریف کرد. گفت رفتم دیدم در خونه یه کفش اسپرت دخترونه افتاده. در باز کردم رفتم تو داداشم یهو سراسیمه از اتاق خواب اومد که چرا تو زنگ آیفون نمیزنی؟ گفتم مگه من میدونستم تو خونه ای؟ تازه مامان گفت کسی خونه نیست. گفتش به نظرت به مامانم اینو تعریف کنم؟ من گفتم مگه خودشون نمیدونن؟مگه دفعه اولش بوده؟ تا حالا چند بارمگه لو نرفته؟ بعدش اتفاقی افتاد؟ دفعه قبلی که خودت دیدی و مامانت گفتی، در نهایت مگه خودت بد نشدی؟ نمیدونم اینکه گفتم نگه درسته یا نه. ولی موضوع اینه پدر و مادر همسر، پسر پرستَن. درنهایت کاسه و کوزه میخواد سر همسر خرد بشه که تقصیر توئه که با داداشت صحبت نمیکنی.
واقعا چرا در نمیزنید آخه




چون مادر همسر گفته بود کسی خونه نیست و قرار نبود کسی خونه باشه
خدایا این داداشا چرا انقد نفهمن
چون هیچ کسی و چیزی جز خودشونو نمیبینن
چقدر زشت
حداقل برن جای دیگه
خونه ای که توش خانواده هست جای این برنامه ها نیست که
من مشکلی با دوست دختر و .. ندارم اما بهتره جایی جز خونه باشه
بله خیلی اینکار زشته.
من همه چیزو ننوشتم، اگه همه ماجرا رو میدونستید نظرتون حتما در مورد دوست دختر و پسر درمورد این شخص فرق میکرد.
واقعا چه دو راهی سختی. بین خطای بزرگ برادر و گفتن بی ثمر
متاسفانه توی خیلی از خانواده ها همیشه دخترها باید تاوان کارای دیگران رو بدن.