خیلی سعی میکنم مثل سیب زمینی بی رگ باشم و چیزی برام مهم نباشه یا توقعی از هیچکس نداشته باشم ولی بعضی وقتا واقعا نمیشه.
بچم مریض بوده و با داداشم توی یک ساختمون زندگی میکنیم، حتی یکبار نه اومده پیشش و نه حالشو پرسیده و نه اینکه اصلا زنگ زده. اینا مهم نیست دیگه توقعی هم ندارم.
توقع از پدر و مادر خودم دارم که عقلشونو دست بچشون ندن. نذارن هرکاری که خواست بکنه و یا که هرچی گفت براش سریع آماده بشه. منم که غریبه ای بیش نیستم. باید از بقیه بشنوم. امروز با خواهرم صحبت میکردیم بهش میگفتم انگاری تو توی این خانواده غریبه ای و من یک قدم غریبه تر. شاید یه حرفایی به تو بگن اما همونا روهم به من نمیگن.
میگن هرجا حسین حسین شنیدید که حتما نذری نمیدن. شاید دارن ماشین هُل میدن .
عیب نداره.خودت رو ناراحت نکن
ناراحت نیستم
والدین بیشتر اوقات طرف بچه ای هستن که بیشتر اذیت میکنه ، همیشه امید دارن که آدم بشه ولی توی این مسیر باعث دلخوری های زیادی میشن
میگن ملانصرالدین دوتا خر داشت. یکی کار میکرد و اون یکی تنبل بود. ولی ملا اونی که کار میکرد رو همیشه شلاق میزد.
بهش گفتن فلانی چرا اینو میزنی؟ تو باید اون تنبل رو بزنی که کار نمیکنه. جواب داد اینو میزنم که مثل اون تنبل نشه
دقیقا همینه که نوشتید
ولی کاش اینجوری نبود
متاسفانه با هیچ لغتی نمیشه این درد رو دلداری داد. اون حس بد همیشه هست فقط با لبخند الکی و بی تفاوت نشون دادن رد میکنیم.
دقیقا.
من معتقدم کسی که جو بکاره، گندم درو نمیکنه.