داشتم به سرگذشت قوم یهود فکر میکردم. بیچاره حضرت موسی. شما فکر کن یه قومی در بردگی یه خونخواریه به نام فرعون، میری با هزار بدبختی اینا رو نجات میدی، میاری کنار دریا اینا شروع میکنم به غر زدن که الان ارتش فرعون میاد ما رو میکشه و تو مسبب این موضوعی. بعد حضرت موسی از دریا اینا رو رد میکنه و فرعون غرق میشه بازم آدم نمیشن. میان ایراد میگیرن که ما از خوردن گوشت خسته شدیم، برای ما عدس و لوبیا بیار. کسی نبوده بگه آخه آدم ناحسابی شما یه عمر برده بودین الان داری کباب میزنین دیگه دردتون چیه، بخور بره دیگه. بعدش موسی میگه آقا من ۴۰ روز نیستم جان مادرتون آدم باشید توی این ۴۰ روز، گند نزنید. بنده خدا میره وقتی برمیگرده میبینه ای دل غافل کلا شده بساط لهو و لعب، دارن گوساله رو میپرستن و بگیر برقص کلا شده ترکیبی از برزیل و تایلند . انگار نه انگار که موسی همین چند ماه پیش براشون معجزه انجام داده. دیگه بنده خدا چکار کنه شما آدم باشین ؟
خلاصه اینکه اینا از همون نژادن. اونکه پیغمبر خدا بود و براشون چندتا معجزه اورد، اینجوری باهاش رفتار کردن. ماها که دیگه اصلا براشون آدم به حساب نمیایم.
و ایران کشوریست به زیبایی یوسف،
با غم و اندوهی به اندازه ی پدرش
و خیانتکارانی همچون برادرانش ...
دوستان عزیز، حالتون چطوره؟ همه سالم هستید؟
احساس میکنم افتادم توی روتین زندگی و فقط چوب خطها رو دارم پر میکنم و هرروز ناامیدتر از قبل. دلیلش فکر میکنم کمبود وقته، کارهای زیادی توی ذهنم هست که انجام بدم ولی متاسفانه فرصت انجامشون پیش نمیاد. تا بعد از ظهر سرکارم و از اونور زن و بچه و زندگی. چند مدته میخوام برای موضوعی ویدیو بسازم، ولی اصلا فرصت روشن کردن لپ تاپ رو پیدا نمیکنم. قبلا وقت بود ایده نبود. الان ایده هست وقت نیست.
خوشحالی و ناراحتی در زندگی، یک رازه. قرار نیست کسی در مورد اینکه یک نفر یا یک خانواده چقدر خوشحالن یا چقدر ناراحتن، چقدر زندگیشون روی رواله و یا نیست چیزی بدونه. مخصوصا با این وضعیت آدمهای حسود. اونکه هدفش پز دادن و کلاسه که هیچی ولی اگه هدف، این نیست، هیچ کسی نباید در مورد جزئیات زندگی چیزی بدونه. مهم نیست شما چی داری، چکار میکنی، زندگیت اصلا به سختی میگذره. چون بازهم هستن دوست نماهایی که تنگ نظرن. آدم از آشنا آسیب میبینه.
کلیپی نگاه میکردم آقائه حرف جالبی میزد میگفت: چیزی به اسم مالکیت وجود نداره، چیزی که شما اونو مالکیت میدونی در واقع نوبته.
این یعنی که الان خونه داری، کار داری، ماشین داری، زندگی داری و ... اینا در واقع مال تو نیست، الان نوبت توئه که اینا رو داشته باشی، شاید فردا نوبتت تموم بشه. یا برعکس هیچی نداری چون هنوز نوبتت نشده. شاید روزی برسه، شاید هم هیچوقت نرسه. فکر میکنم این تفکر باعث میشه آدم نه از دست دادن چیزی ناراحت بشه و نه با به دست اوردن چیزی اونقدر خوشحال. حالا اینکه چقدر مفیده و چقدر مضر، بستگی به خود آدم داره...
ما بدبخت نیستیم، توی شهر ما، شهر بندرعباس ۳ کارخونه فولاد هست، یک کارخونه آلومینوم، ۳ نیروگاه برق، یک پالایشگاه نفت، یک پالایشگاه گاز، یک پالایشگاه میعانات گازی و دو اسکله که یکیشون بزرگترین اسکله ایرانه، اسکله رجایی.
اما روی پیشونیمون نوشته رعیت. برق نداریم، آب نداریم، گاز نداریم، امکانات نداریم، حمل و نقل عمومی درست و حسابی نداریم. حداقل ها رو نداریم چون قرار نیست رعیت چیزی داشته باشه. رعیت قراره تا پای جونش برای اربابش کار کنه و آخ نگه و یه جایی مثل پلاسکو، متروپل، سانچی و اسکله رجایی سرشو زمین بذاره و بمیره و بچش یتیم بمونه و زنش بیوه. سرنوشتمون مثل رنگ پوستمون که بخاطر آفتاب سوخته س، سیاه شده. اما خورشید سرنوشت ما رو سیاه نکرده، مسئولین بی لیاقت سرنوشت ما رو سیاه کردن. خسته ایم، خسته از بی انصافی،تبعیض، ظلم و جور.
شهر من بندرعباس من، تسلیت من را بپذیر و مطمئن باش تو ماندنی هستی و کسانی که باعث اشک تو شدن، رفتنی.
متاسفانه از دیروز قسمتی از اسکله رجایی در حال سوختنه و هوا به شدت آلودس. امروز مدارس، دانشگاهها و ادارات تعطیل شدن و من خونم.
دیروز موقع ناهار یکی از همکاران تعریف میکرد که داداشش گفته توی شرکت فولاد که تقریبا ۱۰ کیلومتر با اسکله فاصله داره، تمام شیشه ها شکستن. حتی توی خونه ما با فاصله ۴۰ کیلومتری از محل حادثه، موج انفجار رو احساس کردن. یکی از همسایه های ما جزو فوتی ها هستش.
دیشب داشتم به این موضوع فکر میکردم که واقعا زیرساختی برای شرایط اضطراری وجود نداره، دیگه سرکار دارم میبینم اوضاع چقدر خرابه. کلا سیستم به قول خودشون جهادیه. اینم نتیجه جهادی بودن و غیر اصول بودنه. نهایت کاری که میشه کرد، به کار انداختنه موقته به هر قیمتی که اصلا قیمتش اهمیت نداره و موقع چنین حوادثی تازه میفهمن که چکار کردن، ولی بازهم اراده ای برای اصلاح و کار اصولی نیست. کلا سیستم یه چیز میگه: حالا یه کاریش بکن. این حادثه و هزاران حادثه قبل و بعد که پیش خواهد اومد، برای همین یکاریش بکنه.
نمیدونم این جهاد کی قراره تموم بشه و کی منطق حکم فرما بشه. کی باید اولویت اول رو حفظ جون آدمها، منابع انسانی و مالی گذاشت نه حفظ آمار و ارقام.
امیدی نیست، لااقل به این سیستم امیدی نیست...
میتونم زندگیم رو به دو قسمت تقسیم کنم و مرز این تقسیم بندی ۱۴ روزیه که تعطیلات سال ۱۴۰۴ بوده. این ۱۴ روز بهترین روزهای تجربه زندگیم بوده ولی متاسفانه خیلی به سرعت گذشت. الان میدونم راه رو از اول اشتباه اومدم.
توی این مدت ۱۴ روز که خونه نبودم، بچم مریض شد و من پیششون نبودم اما نه نگرانش شدم و نه دلتنگ. اونم برای منی که صبح تا بعد ازظهر سرکار، دلم براش تنگ میشه.
در روزگاری نه چندان دور، چهل پنجاه سالگی، سن قرار و آرام بود.
چهل پنجاه ساله جزو بزرگان فامیل و خانواده بود.
برای خودش احترام و برو و بیایی داشت.
زندگیش کاملا تثبیت شده بود و امنیتی داشت و ثباتی..!
امروز اما چهل پنجاه ساله های ایرانی وضع دیگرى دارند..!نه مانند چهل پنجاه ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل احترام بزرگتری و ریش سفیدی دارند، و نه همچون چهل پنجاه سالههای جوامع پیشرفته ثبات مالی و امنیت اجتماعی.
چهل پنجاه سالهی امروز ایرانی، چند سالی است در حال دست و پنجه نرم کردن با گرفتاریهای مهاجرت است.
هنوز دارد زبان خارجی یاد میگیرد
در حالیکه ذهنش دیگر ذهن بیست سالگی نیست.
در کشور غریب امتحان شغلی و امتحان رانندگی میدهد و همچنان با قوانین جدید کشور بیگانه دست به گریبان است.
همچنان به چیزهایی که پشت سرش گذاشته و آمده، فکر میکند و گاهی افسوس میخورد .
همچنان نگران شرایطش در کشور جدید است
نگرانیهای یک آدم بیست ساله را در جسم و روح یک چهل پنجاه ساله به دوش میکشد .
چهل پنجاه سالهی امروز آنقدر خوششانس است که برخلاف پنجاه سالههای پنجاه سال پیش، پدر و مادرش هنوز در کنارش هستند.
اما او با قلب و روح یک آدم چهل پنجاه ساله، هر روز صبح باید با این فکر بیدار شود که مادر و پدرش امروز خوبند؟
چهل پنجاه سالهی امروز ، هم پدر و مادر است برای فرزندانش، و هم گاهی برای پدر و مادرش..باید ستون محکم بزرگترها و کوچکترها باشد.
سفت و محکم بایستد و اصلاً احساس ضعف نکند. خیلی هم احساساتی نشود.
در روزگاری که نه فرزندش خیلی تره برایش خورد میکند و نه پدر و مادرش ، او باید حواسش به همهی آنها باشد .
مشکلات همه را سر و سامان دهد و مشکلات خودش را هم.
چهل پنحاه سالهی امروز ، باید مسائل سن بلوغ فرزندش را حل کند. باید برای آیندهی فرزندش آنهم در این اوضاع آشفته، تدبیر بخرج دهد.
گرچه هنوز جسمش و روحش هزار طلب دارد، باید با تنهایی کنار بیاید، چرا که حتی اگر بتواند رابطهی پیچیدهی زناشویی را زنده و شاداب نگه دارد. باز هم تنهاست..!
چون وقت ندارد و امکانش نیست به این چیزها فکر کند . چون همه منتظر اویند و متوقع از او.
چهل پنجاه سالهى روزگار ما همچنان باید چهار اسبه کار کند.
چون روزگارش ثبات اقتصادی ندارد هنوز و آیندهاش نیز هنوز مبهم است و دیگر بدنش طاقت اینجور کار کردن را ندارد.
گاهی فشار بالا میرود و گاهی پایین. گاهی تپش قلب میگیرد..!
چهل پنجاه سالههاى این روزگار همانهایی هستند که در بلاتکلیفترین دوران این سرزمین رشد کردند، تمامی آزمون و خطاها روی آنها صورت گرفت، بدترین رفتارها با آنها شد.
بدیهیترین تفریحات دوران نوجوانی و جوانی برای آنها جرم محسوب میشد، و حتی به خاطر آن در بند افتادند.
دلهره و ترس و نگرانی به داخل سلولهایشان رخنه کرد، جزئی از وجودشان شد و با آن بزرگ شدند، در بچگی مطیع بودند و در بزرگسالی نیز مطیع.
همیشه منتظر سرابی به نام آیندهی بهتر بودند و..
چهل پنجاه سالهی عزیز!
اگر بخت با تو یار بود و زنده ماندی!قوی باش!خیلی قوی باش!
تو چهل پنجاه سالهی این روزگاری در این سرزمین، و نباید انتظار قرار و آرامشی مانند چهل پنجاه سالههای پنجاه شصت سال قبل را داشته باشی.
چون زندگی هنوز با تو خیلى کار دارد.